دل من

 

 

دل من روزگاریست که ترانه جنون را از بر نموده و به دست باد سپرده است . بارها گفته ام که دلم نیاز به یک درخت دارد . دلم نیاز به یک آه از ته دیافراگم وجودم دارد . این روزها ترانه دلم سکوت است و لبخند و آتش . راستی چه پارادوکس عجیبی ! دلم در انسداد و حیرت وامانده و هیچ کس ... هیچ کس نمی تواند به دلم کمی رحم کند و مرا از گرداب بینهایت رها نماید ... به راستی من هم به دنبال کسی نیستم ... همیشه آموخته ام به خویش گوش فرادهم و صدای خویش را بشنوم .. قلب من تهی ست ... کاش می رفتم به اعماق یک جنگل که دو تا کلبه جنگلی پیر در آنجا خانه دارد و تا ابدیت در آن ساکن می شدم ... تا زمانی که ذهنم سیالی خویش را و فراموش می کرد و من به تردیدهای خویش پایان می دادم و یا انتهای یک پرتگاه که سالها به عمق دره زل می زدم و باد مرا نوازش می کرد و دل افسرده ام به ته دره سقوط می نمود .. زندگی را ذره ذره می خواهم

یکی بود یکی نبود

 

 

 

یکی بود یکی نبود

 

اون که بود تو بودی

 

اونکه تو قلب تو نبود من بودم

 

یکی داشت یکی نداشت

 

اون که داشت تو بودی

 

اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم

 

یکی خواست یکی نخواست

 

اون که خواست تو بودی

 

اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم

 

یکی گفت یکی نگفت

 

اون که گفت تو بودی

 

اون که دوست دارم رو

 

به هیچ کس جز تو نگفت من بودم

 

یکی رفت یکی نرفت

 

اون که رفت تو بودی

 

اون که به جز تو دنبال هیچکس نرفت من بودم ....... !

نگاه . سکوت. لبخند

یه شب اومدی ساده و آروم . نشستیم با هم حرف زدیم .

از خودمون گفتیم از مشکلاتمون از دلتنگیهامون از تنهاییهامون .

به زبون نیاوردیم ولی قرارمون این شد که همیشه در یاد هم باشیم ؛

به زبون نیاوردیم ولی به هم قول دادیم برای هم پشت محکمی باشیم

به زبون نیاوردیم ولی عهد کردیم که با هم مثل یه آینه باشیم اینقدر صاف که بشه زشتی ها و زیباییهامونو توی دل هم ببینیم .

به زبون نیاوردیم ولی قسم خوردیم که از هم جز به هم پناه نبریم

به زبون نیاوردیم ولی تصمیم گرفتیم با هم کامل بشیم

به زبون نیاوردیم ولی خواستیم به همدیگه آرامش هدیه کنیم

به زبون نیاوردیم ولی از خدا خواستیم توی این دوستی به ما کمک کنه

به زبون نیاوردیم ولی با نگاه همه چیزهارو به هم گفتیم .

تا اینکه یه شب اومدی به زبون آوردی که باید برم ؛ به زبون آوردم که چرا ؟

به زبون آوردی که باید بدون من زندگی کنی ؛ به زبون آوردم سخته

به زبون آوردی که قرارمون این بود که در یاد هم باشیم ؛ به زبون آوردم که مگه میشه به یادت نبود

به زبون آوردی که قول دادی محکم باشی ؛ به زبون آوردم که بدون تکیه گاه نمیشه محکم بود

به زبون آوردی که دیگه نمیشه . دیگه وقتشه از هم دور بشیم ؛ به زبون آوردم که هیچ وقت یادت از من دور نمیشه

به زبون آوردی که موافقی که همه چیز تموم شه ؛ به زبون آوردم که اگه تو میخوای من چیکاره ام

به زبون آوردی بعد از من چیکار میکنی ؛ به زبون آوردم که زندگی میکنم با همه چیزهای خوبی که برام گذاشتی

نگات کردم ، نگام کردی

سکوت کردم ؛ سکوت کردی

لبخند زدم ؛ لبخند زدی

گفتی پس برم ؟

هیچی نگفتم

گفتی حرفی نداری ؛ نمیخوای چیزی بگی  . حرف آخر ؟

گفتم دوست دارم .

گفتم تو چی حرفی نداری ؟

هیچی نگفتی

گفتم دوستم داری ؟

گفتی نه .

لحظه آخر بود . هردو ساکت . هردو مات و هردو در انتظار ...

با نگاهم پرسیدم : همین ؟

و تو زیر لب زمزمه کردی این رسم روزگاره .

هردو یک نفس عمیق کشیدیم تا بگیم میتونیم . تا بگیم محکمیم

دستامون ؛نگاهمون و راهمون از هم جدا شد و خلاف جهت هم قدم برداشتیم

نگاهم برگشت تا کاسه چشمم آب بریزه پشت پات و نمیدونستم که چشمای تو هم خیس خیس شده بودند وقتی که تو هم همون دم برگشتی تا رفتن منو به باور بشینی

و تازه فهمیدیم ما با هم و برای هم گریه کرده بودیم ...